داستان کوتاه شب عید
تاریخ : چهار شنبه 25 بهمن 1402
نویسنده : Elhamzand

الهام:

داستان کوتاه شب عید

در اهنی حمام با صدای قیژ بدی باز شد نمیدونم چرا بابا یکم روغن به لولاهاش نمی‌زد، انگار صدای ناقوس مرگ ازش بلند میشد هردفعه موقع باز وبسته شدنش. ای کاش لااقل درش کاملا بسته میشد همیشه خدا لاش باز میموند مامان بازم مثل همیشه ابتکار عمل به خرج داده بود و یک تکه مشما که داخلش کش رد کرده بود را به دو تا میخ در دو طرف در وصل کرده بود فکر خوبی بود اما همیشه موقع خارج شدن از حمام قطرات حاصل از بخار روبدنم میریخت ومن چندشم میشد وچند بار خودم ابکشی میکردم .صدای مامان بلند شده بود بسه دختر کی میخای بیای بیرون چقدر خودتو میشوری مگه‌کٍبٍره چندین ساله به بدنت نشسته ؟چند ساعت دیگه سال تحویل میشه ویک لشکر منتظرند برند دوش بگیرندبیابیرون دیگه.کلی هم کار رو سرمون ریخته.با احتیاط مشما را کنار زدم تا برخوردی باهاش نداشته باشم حوله امو از روی جالباسی پشت در برداشتم نگاهی به اطراف انداختم انگار کسی نبود فوری به اتاقم رفتم البته اتاقم که نه اتاقمون چون من (زهره)با زهرا و زینب وزینت توی یک اتاق سه در چهار میخوابیدم یک کمدچوبی قدیمی هم نصف اتاق را اشغال کرده بود که لباسامون توش بود دو تا کشو هم پایینش داشت که منو زهرا کتاب ودفترامون را داخلش میذاشتیم کنار دیوارهم یک کوه رختخواب چیده بودیم تنها زیبایی اتاق به پنجره رو به حیاطش بود که باغچه کوچکش اغلب پر از گل وگیاه بود .من بچه اول ودختر بزرگ خانواده هشت نفرمون بودم اصلا نمیدونم چرا این پدر ومادر ما تنظیم خانواده رارعایت نکرده بودند اخه با یک حقوق کارگری و شش تا بچه مگه میشد زندگی کرد.حالابازم خدا پدر بزرگم را بیامرزه که این خونه صد متری را برای بابام که تک فرزندبوده را به ارث گذاشته بود خداراشکر که بعد از تولد بابام اجاقشون کور شده ودیگه بچه دار نشدند فوری زبانم را گاز گرفتم واستغفراللهی گفتم اخه منو چه به دخالت توی کار خدا و روابط زناشویی اقاجون ،خانم جونم. نیشخندی موذیانه زدم ومشغول شانه کردن موهای بلند ومواجم شدم که صدای جیغ بنفش وگوشخراش مامان به گوشم رسید زهره ،ذلیل مرگ شده بازم تورفتی حمامو درجه ابکرمکن را پایین انداختی ا خه شعورم خوب چیزیه که نصیب تو یکی نشده خوبه میدونی الان باباوداداشات میان و میخان برند دوش بگیرند خدارا شکر که من زینب و زینت را دیشب با خودم بردم وگرنه تا ساعتی بعد از سال تحویل هنوز چندتای ما توی حموم بودیم .شانه ای بالا انداختم و جوابی ندادم صدای باز شدن در خونه امد بابا با نادر وناصر وارد حیاط شدند دستاشون پر بود از پاکت های میوه و شیرینی وسبزی وچیزای دیگهمامان در هال را باز کرد وبعد از سلام وخسته نباشی به بابا گفت اکبر اقا تا اب میره بالا شما شیراب اشپزخانه را سفت کن خیلی چکه میکنه بابا با محبت نگاهی به مامان انداخت وگفت ای به چشم چاکر شما هم هستیم بعد رو به نادرکرد و گفت پسر بپر و اون جعبه ابزار منو بیار نوار تفلونم روی طاقچه گذاشتم اونم بیار نادر چشمی گفت و با شتاب به دنبال فرمایشات بابا رفت نادر دو سال از من کوچکتربود و یکماه دیگه سیزده ساله میشدتقریبا هم قد من بود با چشم ابرویی مشکی پسر متین وارومی بود بر عکس ناصر که بسیار تخس وسروزبون دار بود اونم دو سال از نادر کوچکتر بود یازده سالش بود زهره هم بعداز ناصر بودودوسال کوچکتر از او کلا بابا مامان توافق شون برای بچه دار شدن در حد بوندسلیگا قانون مدارانه بود تقاوت سنی دوسال را برای همه بچه هاشون دقیقا رعایت کرده بودند بدین ترتیب دوسال بعداز زهراهم دو قلو ها زینب وزینت بدنیا امده بودندو انگار شکر خدا بالاخره پدر ومادر تصمیم گرفتند به فرزند اوریشون پایان بدند وگرنه معلوم نبود طبق قرار دادشون اگر دو قلو زایی هم نداشتند باید دو سه تا خواهر برادر دیگه هم تا حالا داشتیم. بمیری زهره که اینقدر ذهن منحرفی داریی نثار خودم کردم و برای کمک به مامان به اشپزخونه رفتم. اسپزخونه که نبود بازار شام بود با اینکه بسیار تمیز بود اما چون تعداد کابینت ها کم بود، اثاث ها با بی نظمی وشلوغی اینور وانور چیده شده بودند میوه را نشسته به فرمان مامان با گره های دوبلی که مامان برای محافظتشون از دست آپاچیای خانه زده بود نشسته داخل یخچال گذاشتم چون اهنربای لبه های یخچال خراب شده بودند کلید را توی قفل درش چرخوندم وخواستم مثل همیشه اونو روی یخچال بزارم که مامان گفت نمیخاد چون الان مرتب سر یخچال کار دارم تو بشین این سبزی هارا پآک کن برای امشب سبزی پلو ماهی داریم احساس شعفی زیر پوستم قلقلکم میدادشکمونبودم اما یادم نمی امد اخرین بار کی این غذا را خورده بودم شاید سه یا چهارسال پیش اونم خونه خاله مینا اخه شوهر خاله ام وضع مالی بهتری نسبت به ما داشت حسن اقا جوشکاربود ومغازه از خودش داشت ودستش به دهنش میرسید اخرشم نفهمیدم این ضرب المثل چه حکمتی توش بوده که اینطوری ساخته شده.

اخه دست همه که به دهنشون میرسه.صدای مامان رشته افکارمو پاره کرد زهره بازم رفتی توی عالم هپروت بجنب دختر باید بعد پاک کردن شسته وخردم بشند اینجور که تو داری نازشون میکنی به شام امشب وصال نمیدها .بر خلاف تصور مامان خیلی زود پاکشون کردم وشستم و کمی که ابشون رفت خردشون کردم بعد نگاهی به دستام کردم

و اه جانسوزی از ته دل کشیدم دستام به چه روزی افتاده بودند رنگشون سبز شده بود با زحمت زیاد تمیزشون کردم ورفتم نا به سرووضع ولباس خودم برسم .من و دو قلوها پوست سفید وموهای خرمایی مواجی داشتیم که شبیه مامان شده بودیم اما زهرا برخلاف ما دارای پوست سبزه با موهای صاف ومشکی بود زشت نبود اتفاقا خیلیم زیباو جذاب بود امابازم‌ به خوشگلی من نمی رسید چشمهای من منفاوت تر از بقیه بود کاسه بلور عسل بود بدجنس وخودشیفته ای حواله خودم کردم وسراغ لاک پوسته پیازی قشنگی که چند روز پیش خریده بودم رفتم دو قلوها که نگاهشون براق شده بود به لاک توی دست من دستاشون را مظلومانه جلو اوردند و گفتند ابجی برای ما هم میزنی لبخندی به صورت دوستداشتنی شون زدم ، کاملا شبیه هم بودند ولباساشون هم با اختلاف رنگشون شبیه هم بود هردو را بوسیدم و گفتم بله که برای شما هم میزنم. بعد از اینکه کار لاک زنی دو قلوها تمام شد گفتم حالا چند دقیقه ای بی حرکت یک جا بشنید تا لاک هاتون خشک شه وگرنه اگر خراب شد دیگه براتون درستشون نمیکنم هردو ساکت وبی حرکت دستاشون را روی پاهاشون گذاشتند و گوشه ای نشستند. نگاه زهرا حسرت بار به دست های دوقلوهابود. پرسیدم مگه تو لاک نمیخای برق شادی از چشماش درخشیدن گرفتند .به چشمهام خیره شد وگفت اخه به خودت نمیرسه که دیگه نگاهی به شیشه لاک انداختم وگفتم چرا هنوز خیلی داره بیا تا برای تو هم بزنم بعد از اینکه کار لاک زدن برای زهرا وخودم تموم شد گفتم: حالا لباس های نو تون را بپوشید که کم کم سال تحویل نزدیکه همگی خوشحال ومرتب به هال رفتیم مامان یک میز چوبی گرد پایه کوتاه کنار دیوار گذاشته بود ویک رومیزی خوشگل زرشکی ساتن روش پهن کرده بود ووسایل سفره هفت سین را باسلیقه روش چیده بود نادر وناصر هم لباس های عیدشون را پوشیده بودند همگی کنار میزبه انتظار صدای توپ سال تحویل نشستیم ودست به دعابرداشتیم بالاخره سال هم نو‌شدهمه با هم دست روبوسی کردیم و عید را تبریک گفتیم مامان ظرف شیرینی ارد نخودچی که هرکدومشون اندازه یک بند انگشت بود را جلمون گرفت و گفت نفری یکی بردارید با خوشحالی شیرینی هامون را برداشتیم وبا لذت خوردیم شمع هارا خواستم فوت کنم که مامان گفت ولشون کن بزار تا اخر بسوزند تعجب کردم اخه هرسال بلافاصله خاموششون میکردیم که برای سال بعد هم داشته باشیم شون. مامان گفت دیگه خیلی کوچک شدند ان شاءالله سال بعد یک جفت نو میخریم. نگاهی موشکافانه تری به شمع ها کردم مامان راست میگفت دیگه قامتشون به نزدیکی های جا شمعی رسیده بود

یعنی چقدر زجر کشیدند تا وجودشون اهسته اهسته اب شده؟ بابا که با تعجب بهم نگاه میکرد پرسید؛ چیز عجیبی دیدی كه اینقدر با تعجب نگاهشون میکنی؟ لبخندی فیلسوفانه بهش زدم وگفتم‌: سرنوشت سوزنده ای دارند این شمع ها میسوزند تا روشنی بخش محفلی باشند .بابا دستمو گرفت وگفت:پاشو باباکه مردیم از گشنگی نمیخاد حالا شاعر بشی برو فکر نون باش که خربزه ابه سفره شام را زودتر پهن کنید تا شام بخوریم بریم خونه مامان عزت.مامان مامانم را میگفت همیشه دوسش داشت وبهش احترام میگذاشت پدر زن که نداشت همین مادر زن را داشت وبه قول خودش دوتا برادر زن حیف نون مجرد. چون سال به سال سراغی ازابجیشون نمیگرفتند وبگند خواهر خرت به چند؟ بازم ضرب المثلی ذهنم را مشغول کرده بود که ناصر بلند گفت ابجی مُردی نمیخای بری کمک مامان ؟مات نگاهش کردم وبه اشپزخانه رفتم بی صبرانه همگی منتظر شام مفصل امشب سبزی پلو ماهی بودیم مامان همیشه غذاهاشو خودش تنها میپخت ومن زهرا توی کارهای دیگه کمکش میکردیم  

بالاخره قرار بود امشب چشممون به جمال ماهی خانم روشن شه حالا چرا خانم شاید اقا باشه؟! چشمام را چندبار باز وبسته کردم تا دوباره غرق افکار بیهوده مذکر ،مونث بودن ماهی شاممون نشم. مامان بشقاب هامون را پراز سبزی پلو کرد وتکه ای اندازه یک قوطی کبریت ماهی روی برنج هامون گذاشت ناصر نگاهی به غذاش کرد وگفت فقط همین ؟دیدم امسال تنگ وماهی نداریم پس بگو ماهی هاشو پختی برای شام مامان خانم. زینت وزینب که غش کرده بودند از خنده همزمان گفتند ماهی های تنگ که قرمز وکوچولواند. داداش ناصر همیشه بی پروا بود و با جسارت تمام حرفش را میزدبابا سرش پایین بود وبا فکر مشغول غذا خوردن بود مامان هم که یکم ناراحت شده بود اخماشو تو هم کشید وگفت: میخاستی برم از دریا براتون کلی قزل الا بگیرم بیارم ؟بخورید وخدارا هم شکر کنید ما خیلی خوشبختیم که امشب همچین غذایی داریم خیلی ها امشب ارزوی چنین غذایی رادارند. درست میگفت امشب غذای ما خیلی عیانی بود هفته ای دو بار برنج میخوردیم اونم با مقداری عدس یا ماش که به قول ناصر با تلسکوپ باید دنبال حبوباتش می گشتیم ووقتی خیلی ایده ال تر میشدکه با ماست وپیاز هم همراه می بود فعلا همه مواد غذایی عیانی شده بودند پیاز که خیلی گرون بود ومامان برای غذا پختن هر پیاز را نصف میکردونصفش را برای دفعه دیگه استفاده میکرد ماستم که نفری دو قاشق سهم هرکداممون بود اخه یک سطل ماست کوچک برای هشت نفر ادم مگه چقدر بود بازم خدارا شکرشاید با این حجم از گرونی ها سال دیگه همین غذاها هم گیرمون نیاد بخوریم اشکالی نداره میگذره .غذاهامون که تمام شد فوری سفره را جمع کردیم ومنو زهرا ظرفها را شستیم تا اولین دیدارمون خونه مامان جون عزت باشه وبه قول بابا اون دوتا حیف نون مجرد. اما توی سرم غوغایی بود از این اوضاع واحوال همچنان که زیر لب شعری زمزمه میکردم برای عید دیدنی حاضر میشدم 

هرچه اید به سرم باز بگویم گذرد 

وای از این عمر که با میگذرد میگذرد پایان نویسنده :الهام زند



|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








آخرین مطالب

/
به وبلاگ من خوش آمدید